وقتى کسى براى نداشته هایت بهانه میگیرد،
بهتراست اوراهم نداشته باشى . . .
گاهى نداشتن از داشتن بهتر است!
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
صف اتوبوس مثل همیشه شلوغ بود.مردم زیادی برای آمدن اتوبوس لحظه شماری میکردند.افتاب داغ تابستان برایشان رمقی نگذاشته بود. دقایقی بعد بالاخره سروکله یک اتوبوس پیداشد.مسافران با دیدن اتوبوس خالی جان تازه ای گرفتند.به محض ایستادن و بازشدن درها مسافران با سبقت ازهم سوارشدند.
دراین میان مرد میانسالی که موفق شده بود درردیف سوم جایی برای خود دست وپا کندخوشحال وبی معطلی پاهای خسته اش رازیرصندلی درازکردتاکمی خستگی درکند.امایکدفعه باحالتی وحشتزده پایش راعقب کشید.باکنجکاوی سرش رازیرصندلی برد.بادیدن ساک بزرگ سیاه رنگ تعجبش بیشترشد.
باخودگفت حتمااین ساک متعلق به مسافرقبلی بوده که فراموش کرده آنرا بردارد.بناابراین ابتداازمسافرانی که روی صندلیها نشسته بودند پرسید:"صاحب این ساک اینجاست؟"جواب همه منفی بود.چنددقیقه بعدوقتی راننده مشغول جمع آوری بلیتها بود مردمیانسال به اوگفت:یک ساک بزرگ زیرصندلی جامانده شایدمتعلق به مسافرقبلی باشدخیلی سنگین است مراقب باشید.
راننده بسختی ساک رابیرون کشید.فکرکردشایدبابرسی داخل آن سرنخی از صاحبش بدست آورد.اماوقتی زیپ ساک راکشید ناگهان ازوحشت درجا میخکوب شد.نمی دانست آنچه میبیند واقعی است یایک شوخی ترسناک.ازترس به خدا پناه برد.تکه هایی از بدن یک انسان داخل ساک بود.
دقایقی بعد پس از حضور ماموران کلانتری وبادستور بازپرس جنایی ساک ومحتویات داخل آنرا برای انجام برسی های دقیق و آزمایشات پزشکی به کارشناسان سازمان پزشکی قانونی تحویل دادند.
ساعتی بعد نیز ماموران کلانتری یکی دیگر ازمحله های تهران به بازپرس جنایی خبر دادند که یک ساک مشکی با تکه های بدن انسان پیدا شده است.بدین ترتیب محتویات این ساک نیز دراختیار کارشناسان پزشکی قانونی قرار گرفت.
سنگتراشی ک ازکار خود ناراضی بود واحساس حقارت میکرد,از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد.در باز بود واو خانه مجلل باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد وبا خود گفت:این بازرگان چه قدرتمند است!و.آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. دریک لحظه اوتبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد تا مدتدها فکر میکرد ک از همه قدرتمند تر است.تااینکه یکروز حاکم شهر ازانجا عبور کرد.او دید ک همه مردم ب حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان.مرد با خودش فکرکرد کاش من هم یک حاکم بودم.آنوقت ازهمه قوی تر میشدم! در همان لحظه او تبدیل ب حاکمی مقتدر شهر شد.درحالی ک روی تخت روانی نشسته بود مردم همه ب او تعظیم میکردند.احساس کرد ک نور خورشید او را آزار میدهد وبا خودش فکر کرد ک خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد ک خورشید باشد و تبدیل ب خورشید شد وبا تمام نیرو سعی کرد ک ب زمین بتابد و آنرا گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و.سیاه جلوی تابش اورا گرفت.پس با خود اندیشید ک نیروی ابر از خورشید بیتر است و تبدیل ب ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود ک بادی آمد و اورا ب این طرف و آنطرف هول داد.اینبار آرزو کرد باد باشد و شد.ولی وقتی ب نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.با خود گفت ک قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و تبدیل ب سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور ک با غرور ایستاده بودد ناگهان صدایی شنید احساس کرد ک دارد خرد میشود.نگاهی ب پایین انداخت و سنگتراشی را دید ک با چکش و قلم ب جان او افتاده است!
هیچوقت همسرتون رو به خاطر عیب هایی که داره سرزنش نکنید
چون اون بنده خدا
به خاطر همین عیب ها بوده که نتونسته از شما بهتر پیدا کنه !
.
.
تعداد صفحات : 115